Which world do you choose?

the real but dark world or bright but unreal world?

 

چند تا نکته که قبل از رفتن به ادامه پست لازمه بخونید و بدونید

1. همون روزی که موزیک ویدیو دارلینگ اومد من واقعا حس عجیبی از موزیک ویدیوش گرفتم:)
تاکید میکنم! از موزیک ویدیو و نه آهنگ، لیریک یا ملودی!
و بعد از بارها پلی کردن ام وی تیکه های پازل توی ذهنم کامل شد.. و واقعا حس کردم این ویدیوی تقریبا 3 دقیقه ای روایتگر یه بخشی از زندگی منه که با خوندن پست متوجه میشید منظورم کدوم بخشه..

2. برای نوشتن این پست از تمام احساسات داشته و نداشتم کمک گرفتم.. من به طرز عجیبی با تک تک صحنه های ام وی همزاد پنداری میکردم و این پستی که میبینید حاصل تمام حسیه که از ام وی گرفتم؛ به اضافه برداشتم از استوری لاین ام وی و همینطور این پست بیانگر تجربه هامه~
(بازم میگم.. برداشتم فقط از موزیک ویدیو و نه آهنگ)

3. این پست شامل تعداد زیادی عکس و فیلمه که کل ماجرا وابسته به اوناست، پس خواهش میکنم چند لحظه صبر کنید تا صفحه به طور کامل لود بشه و بعد شروع به خوندن پست کنید و لطفا اول عکس ها رو ببینید و بعد متن پایینش رو بخونید
(ویدیوها پخش آنلاین دارن اما محض احتیاط لینک دانلودش رو هم گذاشتم که اگه بالا نیومد بتونید از اونجا ببینید)

4. نوشته های این پست همشون زاییده ذهن اینجانبه و هیچ ربطی به تئوری های سونتین ندارن بعدا قاطی نکنیدا :"

5. پست هم انگلیسیه هم فارسی و این به حاطر کلاس گذاشتن نیست واقعا :"
ورژن اصلی و استارت خورده توی ذهنم دو زبانه بود و نتونستم فقط یه زبان رو انتخاب کنم برای نوشتن ورژن کاملش

6. توی پست، یه جاهایی از سونتین به عنوان جمع خانواده و دوستا یاد شده، و یه جاهایی به عنوان بخش های مختلف وجودم.. ممکنه گیج بشید ولی هرجا رو نفهمیدید بپرسید :")

7. شروع پست : 1400.01.31
انتشار پست : 1400.03.03

8. اولین نوشته طولانیمه.. نظر بدید باشه؟:")
آماده اید؟

The story get started...

 

 

It was beautiful even though it was not flawless

زیبا بود با اینکه بی نقص نبود

 

a good mood was everywhere

حس و حال خوب همه جا در جریان بود

 

and you could feel it with all your senses

و تو میتونستی با همه حواست، اون رو احساس کنی

 

euphoria, happiness and peace
all that I need

خوشحالی، خوشبختی و آرامش
همه اون چیزی که من لازم داشتم

 

I was not alone anymore
I had them
my friends and my family

من به هیچ وجه تنها نبودم
من اونا رو داشتم
خانوادم و دوستام

 

I was living in the real life but I wasn't a part of
beacause...
I was just a kid

من توی دنیای واقعی زندگی میکردم اما بخشی ازش نبودم
چون...
من فقط یه بچه بودم

 

(دانلود)

my world was colorful and pure
and playing and laughing was my only concern

دنیای من رنگارنگ و پاک بود
و بازی کردن و خندیدن تنها دغدغه ی من بود

 

and the only thing I listened to
was the sound of my heart

و تنها چیزی که بهش گوش میکردم
صدای قلبم بود

 

But then
the beginning of the story was where I found out
this is not real..

ولی بعد
تازه شروع ماجرا جایی بود که فهمیدم
این واقعی نیست..

 

a stranger did not prove this virtual world to me
this was the logical part of my being
who grew up and had a chance to show off

شخص غریبه ای این دنیای مجازی رو به من ثابت نکرد
این بخش منطقی وجودم بود
که بزرگ شده بود و فرصت شکفتن پیدا کرده بود

 

and when I realized this truth
I scared

و وقتی که این حقیقت رو دریافتم
وحشت کردم

 

Growing up was my fear and I was hurt by facing my fear

بزرگ شدن ترس من بود و من با رو به رو شدن با ترسم آسیب دیدم

 

But it's a fact that even if we love our ideal world too much, we are still more inclined to the truth

اما این یه حقیقته که ما هرچقدرم عاشق دنیای ایده ال و آرمانی خودمون باشیم باز هم به حقیقت بیشتر گرایش داریم

 

So I, slowly removed the straw walls around me

پس من، دیوار های پوشالی دور خودم رو آروم آروم از بین بردم

 

And I was faced with a gate to a new and unknown world and I came out of my own world
the world I knew nothing from

و با یه دروازه به یه دنیای جدید و ناشناخته رو به رو شدم و از دنیای خودم بیرون زدم
دنیایی که هیچی ازش نمیدونستم

 

and no guidance or advice worked for that world

و هیچ راهنمایی و نصیحتی درمورد اون دنیا جواب نمیداد

 

(دانلود)

So I, get lost...

پس من.. گم شدم

 

However, I wanted to discover that new world

با این حال میخواستم اون دنیای جدید رو کشف کنم

 

But a part of me always wanted to stay in my dear world and not look for new things because
It did not feel good...

اما بخشی از وجودم همیشه میخواست توی دنیای عزیزم بمونه و سراغ چیزهای جدید نره چون
بهش حس خوبی نداشت...

 

a short time passed
and I thought I discovered that unknown world

مدت کوتاهی گذشت
و من فکر کردم اون دنیای ناشناخته رو کشف کردم

 

And contrary to expectations
It was not scary at all
It was bigger and more exciting

و برخلاف تصورم
اصلا ترسناک نبود
بزرگتر بود و هیجان انگیز تر

 

And I still had my loved ones by my side
So I started enjoying this new and weird world

و من هنوز عزیزانم رو در کنارم داشتم
پس شروع کردم به لذت بردن از این دنیای جدید و عجیب

 

 But there was a fact that I was unaware of
I.. was closed my eyes..
and this is not much different from imprisoning yourself in your little and beautiful world
because in any case, you close your eyes to the truth and see nothing

but..
one day at a time
I openned my eyes
and.. I was lonely
It was just me and me

اما یه حقیقتی وجود داشت که من بهش بی توجه بودم
من.. چشمامو بسته بودم..
و این فرق چندانی با زندانی کردن خودت توی دنیای کوچولو و زیبات نداره
چون در هر صورت تو چشم هات رو به روی حقیقت بستی و چیزی نمیبینی

اما..
یه روزی
چشمامو باز کردم
و.. من تنها بودم
فقط خودم و خودم

 

me, lonely, in that fucking unknown world
and everything started to change by that time

من، تنهای تنها توی اون دنیای لعنتی ناشناخته
و همه چیز از اون لحظه شروع کرد به تغییر کردن

 

I tried to know myself

سعی کردم خودم رو بشناسم

 

but the shadows around me got bigger

اما سایه های دورم بزرگتر میشدن

 

and my dreams desperately fade

و رویاهام نا امیدانه رنگ باختن

 

and my memories were just distant and unattainable memories

و خاطراتم دیگه فقط خاطره های دور و دست نیافتنی بودن

 

and I became more confused

و من بیشتر سردرگم میشدم

 

When after a while I went to myself..

وقتی که بعد از مدتی سراغ خودم رفتم..

 

I.. had changed
I was injured
and
I had grown up

من.. تغییر کرده بودم
آسیب دیده بودم
و
بزرگ شده بودم

 

I was wandering in a sea o​f my fears and despair

توی دریای نا امیدی و ترس هام دست و پا میزدم

 

and my future was just a vague and black halo that I had no motivation or hope to achieve

و آیندم فقط یه هاله ی مبهم و سیاه بود که هیچ انگیزه و امیدی برای رسیدن بهش نداشتم

 

I did not even know myself

من حتی خودم رو هم نمیشناختم

 

and I was afraid of this "new me" and thought that facing it would mean moving further away from the "real me"

و من از این "من جدید" میترسیدم و فکر میکردم مواجه شدن باهاش به معنی دور شدن بیشتر از "من واقعی"ـه

 

(دانلود)

And it was there that life showed it's black and dark side to me

و اونجا بود که زندگی روی سیاه و تاریک خودش رو بهم نشون داد

 

I do not know I turned my back on others or the rest turned on me
but whatever it was
I was alone

نمیدونم من به بقیه پشت کردم یا بقیه به من
اما هرچی که بود
من تنها بودم

 

I tried to take the time to have a chance to find myself

سعی کردم زمان رو متوقف کنم تا برای پیدا کردن خودم شانسی وجود داشته باشه

 

But time will never stops

اما زمان هرگز نمی ایسته

 

(دانلود)

and I couldn't find myself
I was still confused between those two worlds
and I didn't know which one to trust
the real but dark world or bright but unreal world
and I didn't know which one should I consider as my home to live there

و من نتونستم خودم رو پیدا کنم
هنوز بین اون دو دنیا سردرگم بودم
و نمیدونستم باید به کدوم اعتماد کنم
دنیای واقعی اما تاریک یا دنیای روشن اما غیرواقعی
و کدوم رو خونه خودم به حساب بیارم تا در اونجا زندگی کنم

 

there was hope
but I did not believed in

امید وجود داشت
اما من بهش باور نداشتم

 


and despair is destruction
my existence was slowly disappearing until there was nothing from me
and I didn't want this..

و نا امیدی، نابودیه
وجودم کم کم ناپدید میشد تا جایی که چیزی از من باقی نمونه
و من این رو نمیخواستم..

 

(دانلود)

I got more and more lost in the world I did not belong to
And I fell
I fell from a structure that had made it all with my beliefs
and my downfall was when all my beliefs were shattered and my whole being collapsed
and I landed in its ruins
and I was hurt more than before

من بیشتر و بیشتر توی اون دنیایی که متعلق بهش نبودم گم شدم
و سقوط کردم
از سازه ای سقوط کردم که تمامش رو با باورهام ساخته بود
و سقوط من وقتی بود که تمام باور هام خراب شد و تمام وجودم فرو ریخت
و توی خرابه هاش فرود اومدم
و بیشتر از قبل آسیب دیدم

 

But the one who was harmed the most was the childish part of me that did not feel good about this world from the beginning

اما بیشترین کسی که آسیب دید همون بخش بچگانه وجودم بود که از اول حس خوبی به این دنیا نداشت

 

(دانلود)

and at the end
It was me
lonely
Injured
on the ruins of the personality that there was nothing left from

و در نهایت
این من بودم
تنها
زخمی
روی خرابه وجودی که چیزی ازش نمونده