از افکار زیاد و پراکندش خسته شده بود

دلش نمیخواست فکر کنه و حتی الانش داشت به فکر نکردن فکر میکرد

چرا یه دکمه استپ یا آف کوفتی برای مغز وجود نداشت؟

گاهی به اورثینکینگ مبتلا میشد و اون شب یکی از اون دفعات بود

شایدم کلا بهش مبتلا بود؟

نمیدونست و حوصله نداشت به این موضوع هم فکر کنه

سرش از عصر درد میکرد

از اون سردردای ناجورش

از اون سردردایی که با کوچکترین صدایی حتی صدای نفس کشیدن خودش تشدید میشد ، عصبیش میکرد و بدنش رو به لرزه مینداخت

این جور موقع ها فقط به سکوت خالص احتیاج داشت

اون موقع که سردردش شروع شد میدونست تا حداقل چند ساعت بعد به سکوت نمیرسه

پس برای جلوگیری از بیشتر عصبی شدن تدریجیش اولین کاری که به ذهنش اومد رو انجام داد

هنزفری رو توی گوشش گذاشت و یه آهنگ بیس دار پلی کرد

چند دقیقه‌ی تمام بدنش به رعشه افتاد اما در کمال تعجب جواب داد و سردردش رو از اون حالت خارج کرد ولی از بین نبردش

اما الان توی تاریکی شب داشت از صدای سکوت اطرافش لذت میبرد

و کاش صدای نفس های خودش هم قطع میشد تا هیچ صدایی نباشه

با ایجاد کمترین صدای ممکن روی تخت غلت زد

اونکه همیشه تنها چیزی که خواسته بود آرامش بود پس چرا دقیقا همون آرامش رو نداشت؟

حتی مدت خیلی طولانی ای بود که آرامش هاش موقتی بودن

چرا؟

واقعا چرا؟

حالش بد بود

دیگه دلش نمیخواست در جواب کسایی که ازش میپرسن خوبی حتی به دروغ هم که شده بگه آره

اونوقت باورشون نمیشد چهل تا پنجاه درصد درونگرا باشه

درونگرا بودن که فقط به کم حرف بودن نیست

همینکه نتونی احساسات و افکارت رو بیان کنی خودش یجور درونگراییه

اون نمیتونست از احساساتش ، از افکارش ، از چیزایی که اذیتش میکنن و روحش رو میشکونن حرف بزنه

مهم نبود چند نفر چقدر روی این موضوع پافشاری کنن

اون بالاخره حرف نمیزد

حتی اون موقع هایی که به ظاهر تسلیم میشد و حرف میزد شاید نهایتا پنج درصد حرفای دلش رو گفته بود

چرا مدام ازش میخواستن درموردشون حرف بزنه؟

آره خودش میدونست داره با اینکار به خودش آسیب میزنه

اما بازم..

نمیدونست

ینی واقعااا بین تمام این هشت میلیارد آدم حتی یه نفر هم نبود که بدون اینکه لازم باشه حرف بزنه حرفای دلش رو از توی چشماش بخونه؟

هیشکی نبود که خودش بفهمه؟

چرا همه ازش میخواستن صحبت کنه ولی دقیقا اونایی که باید اینو میگفتن ازش نمیخواستن حرف بزنه؟

به خودش قول داده بود اگه اونا ازش خواستن حرف بزنه لجبازی نکنه و واقعا حرف بزنه

اونا چیزی نگفتن

اما چرا وقتی با حالتی که معلوم بود داغونه شروع کرد چرت و پرت گفتن حرفاشو جدی گرفت و گفت اوکی همینکارو میکنم و شروع کرد برنامه ریختن برای عملی کردن اون چرت پرتا؟

اینکارش بیشتر دختر رو عصبانی کرد

وقتی گفت که داره چرت و پرت میگه و فقط میخواد حرف بزنه انتظار داشت بشینه و به حرفاش گوش کنه نه اینکه بگه باشه پس من میرم بیرون تو صداتو ضبط کن خودتو خالی کن

اونا که میدونستن اون اهل گریه نیست

پس چرا وقتی دیدن این بار دومه که توی یه هفته داره گریه میکنه بازم گفتن گریه نکن

یکیشون میگفت گریه نکن چون اشکات عصبیم میکنه و اونیکی میگفت گریه نکن چون اشکات قلبمو به درد میاره

عالی شد!

تنها باری که برای گریه کردن برنامه ریخت با شکست مواجه شد

و اون دوباره با نفسای عمیق و هنزفری تونست خودش رو آروم کنه و بعد جوری بیرون رفت و با بقیه خندید که یه لحظه خودشم شک کرد که واقعا داشته گریه میکرده یا نه

با فکر کردن دوباره بهش نبضش تند شد

اونقدری که صدای پمپاژ خون توی رگهای شقیقش رو میشنید

اون بخش تاریک وجودش دوباره اومده بود سراغش و وجودشو خاکستری کرده بود

راستی براش اسم انتخاب کرد

Ravana Doyle

با یکم سرچ توی اینترنت و خوندن معنی اسما به این نتیجه رسید

راوانا به معنی غرش یا فریاد بود و دویل به معنی غریبه تاریک

یکم با حقیقت وجود نیمه‌ی تاریک روحش پارادوکس داشتن اما مناسب بودن

راوانا همیشه ساکته اما از وجود اصلیش بیشتر حرف داره

راوانا دلش میخواد فریاد بکشه اما صدایی از گلوش درنمیاد

ترکیب غریبه تاریک زیادی به نظرش قشنگ بود

اون بخش تاریک وجودش که قبلا به شکل یه توده میدیدش باهاش غریبه بود و در عین حال آشناترین آشناها بود براش

دویل یه معنی دیگه هم داره

گاهی به معنی انتهای رنگ های تاریک یا ته رنگ تیره هم به کار میره

و برای اونی که همیشه اون نیمه تاریکش رو ترکیبی از رنگ سورمه‌ای خیلی تیره و خاکستری و دودی و مشکی میدید زیادی مناسب بود

از این بعد بالاخره اسم داشت

اون بالاخره داشت به نیمه تاریک وجودش که الان دیگه باید راوانا صداش ‌کنه اهمیت میداد و بهش توجه میکرد و میشه گفت یکم بابتش خوشحال بود

دلش یه آغوش گرم میخواست ولی مغرورتر از اونی بود که طلبش کنه و طبق معمول این خودش بود که توی تنهاییاش خودش رو بغل کرده بود

بازوهاش رو نوازش میکرد و حرفای امیدوارکننده الکی که بهشون باور نداشت به خودش میزد

دنیا و روندش زیادی داشت سریع میگذشت و اون زیادی کند بود

هر روزش بی فایده تر از روز قبل میگذشت و اون بیشتر از دنیا عقب میفتاد و خسته تر از اونی بود که بدوعه و به تایم دنیا برسه

دلش قدم زدن توی هوای سرد با هنزفریش رو میخواست

دلش ارتفاع هم میخواست

شایدم داد کشیدن؟

دلش میخواست بره بالای یکی از بلندترین برجای شهر و روی پشت بومش چند ساعت راه بره و همونجا لبه‌ی پشت بوم بشینه و اونقدر آهنگ گوش بده تا گوشاش درد بگیره و بعد دراز بکشه به صدای ماه و ستاره ها گوش بده

کاش میشد همونجا بخوابه

اصلا کاش اتاقش رو پشت بوم بود

چقدر فکر کرده بود

گوشیش رو از زیر بالشتش درورد و با دیدن ساعتی که چند دقیقه قبل از چهار صبح رو نشون میداد به خودش لعنتی فرستاد

یه آلارم دیگه با فاصله پنج دقیقه اضافه کرد تا خواب فردا صبحش بیشتر بپره

فردا صبح زود باید بیدار میشد و آدما رو تحمل میکرد

میخواست ادیت بزنه اما خوابش میومد

باید میخوابید

دلش میخواست چند روز بخوابه

کاش اصلا یه مدت به کما میرفت

بازم که داشت فکر میکرد

دستش داشت حرکت میکرد که هنزفریش رو از اون طرف تخت برداره اما یادش اومد اگه آهنگ رو پلی کنه قطعا دیرتر خوابش میبره

راستی سردردش بهتر شده بود و ممکن بود دوباره برگرده

پس به سختی جلوی وسوسش برای آهنگ گوش دادن رو گرفت

پتو رو دور خودش بیشتر پیچید و توی خودش جمع شد

پلکاش رو روی هم فشار داد و تو سرش تکرار کرد "به هیچی فکر نکن به هیچی فکر نکن"

چرا خوابش نمیبرد؟

اونکه به اندازه‌ی کافی و حتی بیشتر خسته بود

دوباره با خودش "به هیچی فکر نکن" و "ذهنت رو خالی کن" رو تکرار کرد

ایندفعه دیگه واقعا به هیچی فکر نمیکرد

دو تا از آهنگای موردعلاقش رو توی دلش خوند

آره..

لیریک درست میگفت..

اون تنها کاری که میخواست بکنه فرار کردن بود...

خسته تر از اونی بود که بخواد بجنگه

گاهی عیبی نداشت فقط از مشکلات فرار کنه

میتونست برگرده و بعدا بهشون رسیدگی کنه

جلوی پیشروی افکارش رو گرفت و ادامه آهنگ رو توی ذهنش خوند

اون شب بالاخره خوابش برد

اما شب های دیگه چی؟

اون فقط خسته بود

زیادی خسته بود

میخواست فرار کنه

میخواست فریاد بکشه

اون فقط..

میخواست یه مدت زندگی نکنه...