دارم اتاقمو مرتب میکنم و چشمم به یه چیزایی خورده که سرم داره از این حجم از دژاوو میترکه

نقاشیام.. کتابای توی کارتن های بسته بندی شده

چقدر همه چی فرق میکرد

خیلی چیزا ناتموم موند

خیلی از نقاشیام نصفه موند

خیلی از کتابام تموم نشد

خیلی از رنگ آمیزیام خام موند

اون موقع ها چقدر با همه‌ی بی هنریم هنرمند بودم

الان کار مفیدم چیه؟

گاهی با خودم فکر میکنم منی که توی دو سال اخیر فقط یدونه کتاب خوندم واقعا همونیم که اگه روزی صد صفحه کتاب نمیخوند مثل معتادی بود که بهش مواد نرسیده؟

یادش بخیر همون موقع ها بود که خودم تونستم وسواس فکریم رو تا حد زیادی کنترل کنم... چرا الان نمیتونم افسردگیم رو کنترل کنم؟

ریحانه اون موقع خیلی خودش رو بی مصرف میدید

ولی کامان گرل

اگه اون موقع الانتو میدیدی به خودت افتخار میکردی

اون موقع به جهان حسی داشتی

کارایی رو داشتی که انجام بدی

دلم میخواد خودمو جمع و جور کنم

دوباره یه کاری انجام بدم

نه توی مجازی

توی واقعیت

یه کاری کنم که تهش به خودم نگاه کنم بگم دمت گرم پسر خیلی خفن شده

یا یه تیکه جالب توی کتابم بخونم برم برای بابام تعریف کنم

یا با افتخار بگم راهنمایی و دبیرستانم ولی هنوز رنگ آمیزی چاپ میکنم و رنگ میکنم و وقتی یکی مسخرم کرد بهش پوزخند بزنم و یکی از کارام رو بهش نشون بدم تا از چهره تعجب کردش که رنگ آمیزی رو توی همون تام و جری بچه دو ساله ها میدید، کیف کنم

دلم میخواد بازم بیوفتم به جون یکی از برنامه ها یا تنظیمات کامپیوتر و انقدر باهاش ور برم تا یه چیزایی ازش کشف کنم که کف خودمم ببره

اما الان چیکار میکنم؟

فقط یه گوشه میوفتم و صفحه بیان و پینترست رو رفرش میکنم...

باید یه فکری به حال خودم بکنم

حتی اگه حس هیچکاری رو نداشته باشم

با همون بی حسی یه کاری میکنم

شاید دوباره همون دختری شدم که برای همه چی ذوق میکنه و وجودش به اطرافیانش رنگ میبخشه