I just hate everything, everyone, every momment, everywhere, every place & all this shits that make life as life

& i hate that i hate everything

and actually i don't know what the fuck is wrong with me & i hate this one too

 

یکی از سخت ترین بخشای افسردگی (به غیر از اینکه از همه چی متنفری درحالی که به هیچ چیزی حسی نداری) اینه که وقتی تشدید میشه تو هیچ توانی برای انجام هیچکاری نداری درحالی که کلی کار داری و واقعا میخوای انجامشون بدی اما نمیتونی

حتی نمیتونی کارایی رو انجام بدی که بهت حس خوب بدن تا حداقل یکم انرژی بگیری بری سراغ کارات

یا حتی اگه کاری رو انجام بدی که بهت حس خوب میده (یا حداقل قبلا حس خوب میداده) میبینی الان هیچ تاثیری روت نداره

فقط یه گوشه عین بدبختا میشینی و خیره میشه به به نقطه و میبینی 3 ساعت گذشته

اینجوری نیست که زمان زود بگذره

فقط میگذره

و تو همچنان هیچ گوهی نمیخوری چون واقعا نمیتونی چیزی رو حس کنی و توانی برای انجام هیچ کوفتی نداری

اینجور موقع ها یگانه میگه ازم میترسه

مامانم میگه شبیه مادرمرده ها میشم

بابام میگه شبیه دوزاری چکش خورده میشم

اما واقعا

دست خودم نیست

نمیخوام اینجوری باشم

نه از دست خودم و نه از دست هیچکس دیگه ای هیچی برنمیاد

تنها چیزی که احتیاج دارم زمانه

چیزی که در حالت عادی هم کم دارمش