شاید از دور اینطور به نظر میرسید که یه بحث خیلی مهم و خطرناک بینشون اتفاق افتاده

و حتی از ظاهرشون هم مشخص بود که پسربچه نیستن و هرکودومشون حداقل بالای بیست سال توی این دنیا زندگی کردن پس به نظر نمیرسید دعوای ساده‌ای باشه..

اما کی باورش میشد اون قیافه های جدی و حالتی که به نظر میرسید انگار هر لحظه ممکنه دست به یقه همدیگه بشن و اون جر و بحث ، بخاطر خوردن یا نخوردن "کیمچی جیگه" باشه؟

اونها اولش خیلی عادی در حالی که به طرز شیرینی دست هم رو گرفته بودن توی خیابون های خلوت و نمناک بعد از بارون عصرگاهی قدم میزدن

و همونطور که به آهنگی که از گوشی یکیشون پخش میشد گوش میدادن و حرف میزدن ، صدای خنده هاشون توی خیابون طنین انداز میشد

سلیقه مشابهشون توی موسیقی باعث شده بود مشکلی با استفاده مشترک از یه اکانت اسپاتیفای نداشته باشن و برعکس هردفعه از پیشنهادات همدیگه به خوبی استقبال و استفاده کنن

همه چیز دقیقا مثل یه دیت کاملا ایده‌آل به نظر میرسید تا اینکه اون دو پسر بالاخره متوجه گذر زمان شدن و توجهشون به معده‌های خالیشون جلب شد و تصمیم گرفتن برای شام یه رستوران همون اطراف پیدا کنن

و دقیقا استارت بحثشون از همونجا بود..

هچان از مارک پرسید که برای شام دوست داره چی بخوره

و مارک..

خب اون میتونست خیلی عادی فقط اسم یه غذا رو بیاره اما ضمیر ناخودآگاه هردوشون دنبال بحث و کرم ریزی روی همدیگه بود پس قبل از اینکه بتونه حتی کامل به سوال هچان فکر کنه جواب داد : من کیمچی جیگه نمیخواما

هچان کمی صداش رو بالا برد و گفت : منم جز کیمچی جیگه چیزی نمیخوام

مارک کلافه دستی به پیشونیش کشید : هیچ جوره راه نداره من این دفعه لب به کیمچی جیگه بزنم

هچان : منم یه بار گفتم جز کیمچی جیگه هیچی نمیخورم

مارک : اگه چیز دیگه‌ای نمیخوری پس چرا از من پرسیدی که چی بخوریم؟!

هچان : خریت کردم.. خریت.. حالا هم حرفمو پس میگیرم

مارک : دیگه دیره و اینکه این دفعه من عمرا کوتاه بیام

هچان : ماکو! تو که میدونی آخرش کم میاری و مثل همه‌ی دفعات قبل ما کیمچی جیگه میخوریم چرا ادامه میدی؟

مارک : خب دقیقا حرف منم همینههه.. ما هر دفعه که میایم بیرون یا پیتزا میخوریم یا کیمچی جیگه.. چرا یه چیز جدید امتحان نکنیم؟

اشتباه نکنید این بحث با خنده و شوخی جلو نمیرفت

بلکه کاملا جدی بودن

و خب ظاهرا اون دو تا بچه که انگار عقلشون رو توی همون سالی که همدیگه رو ملاقات کرده بودن جا گذاشته بودن ، بیشتر از این حرفا دراما کویین بودن

چون مارک کلاه کپش رو با یه حرکت از روی سرش برداشت و بعد از اتمام جملش اون رو روی زمین انداخت

هچان هم کیف پولش رو به پشت سرش پرتاب کرد ، هوفی کشید و گفت : ما واقعا کاپل خوبی نیستیم..

مارک که تا اون لحظه اخم نسبتا غلیظی روی صورتش بود ، با دیدن اون حرکت هچان و قیافه جدیش نتونست جلوی خودش رو بگیره و زد زیر خنده

هچان هم با دیدن خنده ی مارک لبخندی روی صورتش شکل گرفت و گفت : این چش شد یهو؟

مارک میون خندش جواب داد : یا یا یا من واقعا عصبانی شده بودم

هچان ضربه ای به بازوی مارک زد و گفت : مارک شیی تو نمیتونی اینجا بخندی

و بعد به سمت کیف پولش راه افتاد و بعد از گذاشتنش توی جیبش ، دوباره سمت مارک برگشت

خم شد و کلاه کپ مارک رو از روی زمین برداشت و بهش نزدیکتر شد

در حالی که موهای مارک رو با انگشتای کشیدش مرتب میکرد تا کلاه کپ رو روش جا بده ادامه داد : خندت به معنی تسلیم شدنته

مارک از اون فاصله کم به چشم های هچان خیره شد ، دست هاش رو دور کمرش حلقه کرد و گفت : خودت هم خوب میدونی اینجا و اونجا نداره.. من همیشه جلوی حاضرجوابی ها و زبون تو کم میارم

هچان بعد از صاف کردن کلاه دستاش رو روی شونه های مارک گذاشت و چشماش رو به نگاه خیره‌ی مارک داد : فقط حاضرجوابی ها و زبونم؟

مارک خنده‌ای سر داد که با وجود کوتاه بودنش به هچان یاداوری کرد که چقدر وابسته‌ی این صدا و پسر روبه‌روشه

مارک : خب شاید دلیلش این باشه که جلوی صاحبش کم میارم هوم؟

هچان که نمیخواست نشون بده از حرف مارک ذوق کرده چشماش رو توی حدقه چرخوند و گفت : با همین حرفات مخمو زدی

مارک دوباره خندید و دست هچان رو کشید تا راهشون ادامه بدن : باشه تو اینجوری بگو تا من متوجه نشم خجالت کشیدی

هچان اخمی کرد : یااا لی هچان هیچوقت خجالت نمیکشه اینو یادت باشه

مارک جواب داد : لی هچان هیچوقت جز مواقعی که پیش مارک لیه خجالت نمیکشه

و قبل از اینکه هچان طبق معمول جوابی از توی آستینش دربیاره ادامه داد : من هنوز نظرم درمورد خوردن کیمچی جیگه عوض نشده

هچان : باشه بابا اصلا تو هرچی میخوای بخور

مارک : فکر خوبیه ها.. تو کیمچی جیگه بخور منم هرچی دلم خواست

هچان : اینجوری هردومون به هرچی میخوایم میرسیم.. وای خدا من حتی توی حرفاییم که همینجوری میپرونم هم ایده های ناب هست

مارک : ببخشید؟ تو خودت حتی متوجه نبودی که داری چی میگی این مغز خفن من بود که این ایده بهش رسید

و اینطوری بود که هنوز مراسم خاکسپاری بحث قبلی رو برگزار نکرده بودن که بحث جدیدشون شروع شد

اما خب کی گفته که بنای عاشقی بر اساس تفاهمه؟

مهم نیست که اونا چقدر تفاوت داشتن

مهم این بود که جدا از همه ی کل کل هاشون بلد بودن به علایق و عقاید همدیگه احترام بذارن

و اصول عاشقی بر مبنای گذشت بود

 

_~ویدیوی ایده گرفته شده~_